من عبدالله هستم؛ نه اسمم مهدی یا محمد بود که برای آن جایزه بگیرم و نه در روز خاص یا مناسبتی به دنیا آمدم که بابت آن جایزهای دریافت کنم. هدیه من تمسخرهایی بود که همواره انتظار اسم من را میکشیدند و به سمت من پرتاب میشدند؛ بارها به بهانههای گوناگون اسمم توسط دیگران مورد… ادامه خواندن عبدالله
بویِ عید
از اسفندماه که همه آماده میشدیم، خانهتکانی شروع میشد، مادرم سبزه میکاشت تا عید سبز میشد. لباس نو میخریدیم. یکبار پسری را دیدم که دستش را در شانه مادرش گذاشته است، نگاهی به مادرم کردم، مادرم از من قدبلندتر بود، بهزور دستم به شانهاش میرسید، مثل همان پسر، دستم را در شانه مادرم میگذاشتم. نزدیکی… ادامه خواندن بویِ عید
از پاکی آلودگان
اینجا یکی از روستاهای کوچک ایران است ، با آب و هوایی کوهستانی. مردم هنوز بوی قدیم میدهند. برف که می بارد ، هوا سرد و خشک می شود. شب ها از شدت سرما، نه آدمی پیدا می شودو نه ماشینی . روز ها، همه چیز یخ زده است و ماشینها به سختی روشن می شوند.… ادامه خواندن از پاکی آلودگان
شیطان در بهشت
فریاد می کشیدیم. نعره هایی ترسناک ! بهانه نوشتنم کسی جز میلاد، پسردایی ام نیست. حرفهای یکشنبه شب او 17/05/1389 مرا به سفری نه چندان دور برد . آن شب من، میلاد و ایرج (برادر بزرگترم) در ماشین نشسته بودیم و خاطرات گذشته را بازگویی می کردیم. من و میلاد خاطرات گذشته را با شور… ادامه خواندن شیطان در بهشت
دل تنگی
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.
با «هویتهای سرگردان» در جامعه چه کنیم؟
جامعه ایرانی در یک دهه اخیر با بحرانهای اجتماعی زیادی روبهرو شده است. بدون تردید بخش عمدهای از این بحرانها و چالشها متاثر از شرایط نامطلوب اقتصاد کشور بوده و بخش دیگر هم از مسائل و موضوعات جدید، از جمله رشد فزاینده استفاده از شبکهها و پیامرسانهای اجتماعی و به طور کلی تحول در تکنولوژیهای… ادامه خواندن با «هویتهای سرگردان» در جامعه چه کنیم؟
عمر
عمر؛ بله نامش عمر است، 56 سال دارد. وقتی نوجوان بود جنگ شروع شد، کوملهها و عراقیها یورش را آغاز کردند، خانه و کاشانهشان را گرفتند و خراب کردند. عضو سپاه شد و با دشمن میجنگید، شهید همت آموزشش داده بود، زمانی که هنوز سپاه و نیروهای مسلح سامان نگرفته بودند، کارهای اطلاعاتی انجام میداد.… ادامه خواندن عمر
سر باز
این مطلب مجدد در تاریخ 13 مرداد کامل تر شد. از خدمت که میای دیگه هیچی مثل قبل نیست. ممکن ماهها و سالها بگذره، ولی یه روز در حالی که تو مترو راه میری و پدر و پسری رو ببینی که با لهجه یکی از هم خدمتیهات صحبت میکنن. با چشمانی از حلقه در اومده بهشون… ادامه خواندن سر باز